آوانازنازیآوانازنازی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

آوای خوش زندگی مامانی وبابایی

بدون عنوان

سلام دخترگلم میدونم خیلی وقته ننوشتم وانشاا...تا2ماه دیگه چهارسالت تموم میشه الان دیگه خانوم وفهمیده شدی وحرکات وحرفات خانومانه شده امروز هم با بابایی رفتیم زشک که چون هواخیلی سرد بود نتونستیم از ماشین بیرون بیاریمت که عکس بگیریم ولی هفته پیش  که رفته بودیم بیرون چندتاعکس ازت گرفتم که میذارم تو وبلاگت
14 آذر 1393

بدون عنوان

سلام عزیز دل مادر واقعا ببخش که این همه مدت برات چیزی ننوشتم تو این مدت اتفاقهای مختلفی افتاد که یکیش بستری شدنت تو بیمارستان بخاطر تشنج دوباره ته اونم با امبولانس وتشکیلات خدا این بیمارستان رفتن رو قسمت هیچ کس نکنه نمیدونی تو بیمارستان من وبابایی چی کشیدیم واقعا هرچی از سختی واسترسش بگم کم گفتم ولی اینم بگم که ماشاا...خیلی ناز وبازیگوش وشیطون شدی البته مهمون که میاد خودتو به مظلومیت میزنی ولی وقتی خودمونیم اتیش میسوزونی ولی از اینا گذشته تنهاعیبی که داری اینکه خیلی خیلی زود مریض میشی مامانی رو همش تو استرس میذاری مامان همش شب ونصفه شب بیدار میشه وسرتو چک میکنه حتی وقتی مریض نیستی چون این سری که تشنج کردی فقط قبل خواب گ...
15 دی 1392

بدون عنوان

سلام گل گلیه مامان ببخش که خیلی وقته برات چیزی ننوشتم ولی خب چکار کنم خودت نمیذاری پس در اینده ازم ایراد نگیری که چرا برام کم نوشتی خیلی خیلی عسل وشلوغ شدی منو بابایی برات غش وضعف میکنیم کارهای بانمکی انجام میدی وکلمه های قلمبه سلمبه ای میگی خیلی هم به لباس وکفش علاقه داری ومامان از دست تو نمیتونه یک تیکه برای خودش بخره وتا میبینی من خرید میکنم زود میگی مامان برای منه وقتی میگم نه ومیبینی برات بزرگه زود میگی مامانی بزرگ که شدم برای منم بخر ومامان هم بجز چشم بهت چیزی نمیتونه بگه چند روز پیش هم بابابزرگی جون یک جفت کفش ساق دار برات خرید که روش نوشته اپل هرجا میرسی از ذوقت کفشاتو نشون میدی ومیگی اپله نمیدونم از کی شنیدی که ...
27 مهر 1392

بدون عنوان

سلام جیگر طلای مامان وای که چقدر کم پیداشدم من منو واقعا ببخش چون واقعا تقصیر وروجک بازی های خودته در یک فرصت درست وحسابی برات کلی از شیرین کاری ها وشیرین زبونی هات مینویسم از اینکه مثلا وقتی میخوای بابایی بهت توجه کنه بهش میگی بابا جون،دخترم یا به قابلمه میگی :قامباله یا وقتی کار بدی میکنی ودعوات میکنم فورا شروع به سرفه میکنی میگی مامان من مضیرم که دیگه دعوات نکنم  و مارو به خنده میندازی الهی قربون تو دختر نازدونم بشم که اینقدر عسلی پس فعلا بای تا پستی دیگه
9 مرداد 1392

بدون عنوان

خب عزیز دلم امروز هم میخوام چند تا از عکسای عید٩٢رو برات بذارم     این ساکی که دستت رو اون روز تازه برات خریدیم وهر کار میکردیم کنار نمیذاشتیش         ...
28 فروردين 1392

عکسای سفر به بندر عباس

  حدود اخرای دی واوایل بهمن سال٩١توی یکی از ماموریتهایی که بابایی به بندر عباس داشت ماهم همراهش رفتیم این اولین سفرشما به کنار دریا واولین تجربه ی کنار دریا برات بود عزیزم که البته در مسیر برگشت برنامه ها باهات داشتیم که نگو نپرس اصل مطلب اینه که بابایی ماموریتی ٣روزه به بندر داشت که ما هم پامونو توی یک کفش کردیم که باهات میایم بابایی طفلک هم که دید عزم مامانی برای این مسافرت جزم شده کوتاه اومد ودوتا بلیط هواپیما هم برای ما گرفت اخه بعد به دنیا اومدنت مامانی سفر درست وحسابی نرفته بود ودلش برای یک سفر هرچند کوتاه لک زده بود البته بابایی میگفت بیا با ماشین خودمون به شمال یا جاهای دیگه سفر کنیم ولی از اونجا که تو گل دختر زیاد...
28 فروردين 1392

بدون عنوان

سلام گل مامان این پست اولین پست سال 1392هستش البته ببخشید که اینقدر دیر دارم مینویسم ولی چکار میشه کرد وقتی بیداری که اجازه ی هیچ کاری به مامان نمیدی بعدشم اینقدر مامان رو خسته میکنی که با خوابیدن تو مامان هم ترجیح میده بخوابه امروز خدارو شکر روز خوبی برای همه مون بود امروز همراه با عمه کوچیکه رفتیم یکی از روستاهای گلمکان بنام چشمه سبز جای همه خالی خیلی قشنگ بود جاده پر از درختای تازه شکوفه داده بود یکمی که بالا بالاها رفتیم نشستیم وچای خوردیم وعکاسی کردیم بعد باز برگشتیم پایین وباز جای شکوفه ها عکس گرفتیم البته عکسا با دوربین عمه جون بود که قراره این سری مموری دوربینشون رو بدن تا ماهم عکسارو تو کامپیوترمون بریزیم ع...
24 فروردين 1392