آوانازنازیآوانازنازی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

آوای خوش زندگی مامانی وبابایی

پابوس امام رضاجون

1390/5/9 3:23
273 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دردونه مامان

قربون دختر گلم بشم که بعد کلی گریه وبهونه گیری خوابیدی وبه مامان اجازه دادی تا برات بنویسه.

  عزیزدلم جمعه یعنی در تاریخ 7/5/90برای اولین بار تورو بردیم پابوس امام رضا جون.با بابایی خیلی

خوشحال بودیم که تو سال جدید داره قسمت میشه وبا شما میریم حرم.

از صبح با بابایی تصمیم گرفتیم که شب سه تایی بریم حرم امام جون.بخاطر همین عصر که شد

شما رو بردم حموم و تمیز مرتب راهی حرم شدیم.وسطای راه خوابیدی ولی وقتی از ماشین پیاده شدیم بیدار

شدی وهمین طور که به طرف درب ورودی حرم میرفتیم شما هم غرق تماشای مغازه ها ونور اونها

بودی تارفتیم داخل حرم.جای همه خیلی خیلی خالی، خیلی حال وهوای خوبی بود.من وشما یک

گوشه نشستیم و بابایی رفت وضو گرفت. بعد که بابایی اومد سه تایی بطرف ضریح رفتیم ومن شما

رو به بابایی سپردم وچون خیلی شلوغ بود خودم رفتم بسمت ضریح وخوشبختانه دستمم به ضریح

اقاجون رسید که بعد اومدم به سر تو دختر گلم کشیدم و برای همه هم دعا کردم.بعد بابایی شما رو

برد بسمت ضریح که چون خیلی خیلی شلوغ بود شما رو زیاد جلو نبرده بود.شما که رفتین منم

شروع به خوندن زیارت نامه کردم.وقتی برگشتین یکم شلوغ کاری کردی، مثلا یک بچه طفلکی جلوی

 ماخوابیده  بود وشما تا پای بچه رو دیدی در اولین فرصت یک سیخ به طفلکی زدی وبیدارش

کردی بعدشم هنوز یکم مونده بود که زیارت نامه خوندن مامانی تموم بشه که دیدم داری یک

کارایی میکنی،اول فکر کردم ژست گرفتی ولی بعد که بغل بابایی رفتی و بو ازت متساعد شد

فهمیدیم که بله یک کارایی کردی ولباس بابایی رو هم کثیف کردی.بخاطر همین مجبور شدیم زود

بلند شیم وبا هر کلکی خودمون رو به خونه رسوندیم(وقتی خونه رسیدیم اینقدر تو ماشین رو بو

گرفته بود که پیش خودم گفتم الان که باید شیشه هارو بالا بدیم،فردا صبح طفلکی بابایی چه جوری

با این ماشین بو گندو بره سر کار؟؟؟؟؟)بعدشستمت و لاستیکت کردم.

اینم از خاطره اولین بار حرم رفتن شما جیگر طلا.حالا وقتی انشاا... بزرگ شدی این مطلب رو بخون

وببین چه کارایی سر ما در اوردی تا بزرگ شدی نازدونه نیشخند

واقعاشیرینی گل مامان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)