بدون عنوان
بدون عنوان
سلام دخترگلم میدونم خیلی وقته ننوشتم وانشاا...تا2ماه دیگه چهارسالت تموم میشه الان دیگه خانوم وفهمیده شدی وحرکات وحرفات خانومانه شده امروز هم با بابایی رفتیم زشک که چون هواخیلی سرد بود نتونستیم از ماشین بیرون بیاریمت که عکس بگیریم ولی هفته پیش که رفته بودیم بیرون چندتاعکس ازت گرفتم که میذارم تو وبلاگت
نویسنده :
مامان شیما وبابایی
20:08
بدون عنوان
سلام عزیز دل مادر واقعا ببخش که این همه مدت برات چیزی ننوشتم تو این مدت اتفاقهای مختلفی افتاد که یکیش بستری شدنت تو بیمارستان بخاطر تشنج دوباره ته اونم با امبولانس وتشکیلات خدا این بیمارستان رفتن رو قسمت هیچ کس نکنه نمیدونی تو بیمارستان من وبابایی چی کشیدیم واقعا هرچی از سختی واسترسش بگم کم گفتم ولی اینم بگم که ماشاا...خیلی ناز وبازیگوش وشیطون شدی البته مهمون که میاد خودتو به مظلومیت میزنی ولی وقتی خودمونیم اتیش میسوزونی ولی از اینا گذشته تنهاعیبی که داری اینکه خیلی خیلی زود مریض میشی مامانی رو همش تو استرس میذاری مامان همش شب ونصفه شب بیدار میشه وسرتو چک میکنه حتی وقتی مریض نیستی چون این سری که تشنج کردی فقط قبل خواب گ...
نویسنده :
مامان شیما وبابایی
23:37
بدون عنوان
سلام گل گلیه مامان ببخش که خیلی وقته برات چیزی ننوشتم ولی خب چکار کنم خودت نمیذاری پس در اینده ازم ایراد نگیری که چرا برام کم نوشتی خیلی خیلی عسل وشلوغ شدی منو بابایی برات غش وضعف میکنیم کارهای بانمکی انجام میدی وکلمه های قلمبه سلمبه ای میگی خیلی هم به لباس وکفش علاقه داری ومامان از دست تو نمیتونه یک تیکه برای خودش بخره وتا میبینی من خرید میکنم زود میگی مامان برای منه وقتی میگم نه ومیبینی برات بزرگه زود میگی مامانی بزرگ که شدم برای منم بخر ومامان هم بجز چشم بهت چیزی نمیتونه بگه چند روز پیش هم بابابزرگی جون یک جفت کفش ساق دار برات خرید که روش نوشته اپل هرجا میرسی از ذوقت کفشاتو نشون میدی ومیگی اپله نمیدونم از کی شنیدی که ...
نویسنده :
مامان شیما وبابایی
17:05
بدون عنوان
سلام جیگر طلای مامان وای که چقدر کم پیداشدم من منو واقعا ببخش چون واقعا تقصیر وروجک بازی های خودته در یک فرصت درست وحسابی برات کلی از شیرین کاری ها وشیرین زبونی هات مینویسم از اینکه مثلا وقتی میخوای بابایی بهت توجه کنه بهش میگی بابا جون،دخترم یا به قابلمه میگی :قامباله یا وقتی کار بدی میکنی ودعوات میکنم فورا شروع به سرفه میکنی میگی مامان من مضیرم که دیگه دعوات نکنم و مارو به خنده میندازی الهی قربون تو دختر نازدونم بشم که اینقدر عسلی پس فعلا بای تا پستی دیگه
نویسنده :
مامان شیما وبابایی
1:31
بدون عنوان
خب عزیز دلم امروز هم میخوام چند تا از عکسای عید٩٢رو برات بذارم این ساکی که دستت رو اون روز تازه برات خریدیم وهر کار میکردیم کنار نمیذاشتیش ...
نویسنده :
مامان شیما وبابایی
20:15
عکسای سفر به بندر عباس
حدود اخرای دی واوایل بهمن سال٩١توی یکی از ماموریتهایی که بابایی به بندر عباس داشت ماهم همراهش رفتیم این اولین سفرشما به کنار دریا واولین تجربه ی کنار دریا برات بود عزیزم که البته در مسیر برگشت برنامه ها باهات داشتیم که نگو نپرس اصل مطلب اینه که بابایی ماموریتی ٣روزه به بندر داشت که ما هم پامونو توی یک کفش کردیم که باهات میایم بابایی طفلک هم که دید عزم مامانی برای این مسافرت جزم شده کوتاه اومد ودوتا بلیط هواپیما هم برای ما گرفت اخه بعد به دنیا اومدنت مامانی سفر درست وحسابی نرفته بود ودلش برای یک سفر هرچند کوتاه لک زده بود البته بابایی میگفت بیا با ماشین خودمون به شمال یا جاهای دیگه سفر کنیم ولی از اونجا که تو گل دختر زیاد...
نویسنده :
مامان شیما وبابایی
2:07
بدون عنوان
سلام گل مامان این پست اولین پست سال 1392هستش البته ببخشید که اینقدر دیر دارم مینویسم ولی چکار میشه کرد وقتی بیداری که اجازه ی هیچ کاری به مامان نمیدی بعدشم اینقدر مامان رو خسته میکنی که با خوابیدن تو مامان هم ترجیح میده بخوابه امروز خدارو شکر روز خوبی برای همه مون بود امروز همراه با عمه کوچیکه رفتیم یکی از روستاهای گلمکان بنام چشمه سبز جای همه خالی خیلی قشنگ بود جاده پر از درختای تازه شکوفه داده بود یکمی که بالا بالاها رفتیم نشستیم وچای خوردیم وعکاسی کردیم بعد باز برگشتیم پایین وباز جای شکوفه ها عکس گرفتیم البته عکسا با دوربین عمه جون بود که قراره این سری مموری دوربینشون رو بدن تا ماهم عکسارو تو کامپیوترمون بریزیم ع...
نویسنده :
مامان شیما وبابایی
0:19