آوانازنازیآوانازنازی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

آوای خوش زندگی مامانی وبابایی

اولین عیدنیمه شعبان درکناردخترگلی

آوا جون دختر گلم من وبابایی خیلی خوشحالیم که امسال عیدنیمه شعبان به جمع دو نفره مون پیوستی انشاا...همیشه همه مون کنارهم سالم و شادباشیم وامام زمان جون همیشه نظرلطفی به ما بفرمایند. امروز خداروشکر روز خوبی برامون بود چون هم بابایی کنارمون بود وهم فردا عیده،تازه بابایی قول داده بودشب ما رو ببره هر جا میخوایم. عصر که شد بابابایی تصمیم گرفتیم چون داخل حرم امام رضا جون شلوغه بریم دور حرم دوری بزنیم واز دور عیدروبه امام جون تبریک بگیم ولی یکم از راه رو که رفتیم به ترافیک بد جوری برخوردیم وچون میدونستیم تا نصف شب هم به حرم نمی رسیم برگشتیم وتو راه تصمیم براین شد که بریم طرقبه.طرقبه یک جای ییلاقی تومشهده که آب وه...
26 تير 1390

یک روز تعطیل کنار آوا جون

سلام گل مامان درابتدابگم که امروزیکمی دختر خوبی شده بودی مخصوصاصبح که رفتیم سرمزار مامان بزرگ ودایی جوادیعنی توماشین خوابیدی و من تونستم براحتی سرخاکشون بشینم وفاتحه بدم.قربون دخترگلم بشم که وقت شناس شده بود و خوابیدولی بقول بابایی سرظهرکه دعوت بودیم رستوران اینقدر اونجاشلوغ کاری کردی که همه بهت نگاه می کردن حتما میپرسی چکار کردی؟  بله جونم برات بگه که چون دیدم خوابت میاد یک زیرانداز زیرت پهن کردم وتورو رو میز گذاشتم ولی همین که چشمت به ماست وسالاد ونوشابه و... افتاددیگه خواب از سرت پرید.ماست هارو که همه رواین طرف واون طرف انداختی،قاشق چنگال مامان روهم انداختی زیر میز،پاستیک روی رومیزی رو اینقدرتکون خوردی وتودستات مچاله کردی...
25 تير 1390

بعدازظهردر مجتمع تک

سلام عسل طلای مامان جونم برات بگه که این روزا خیلی خیلی دلم هوا دایی جواد رو کرده اخه الان بیشتراز٤ماهه ندیدمش ونخواهم دیدچون همون طورکه میدونی دایی جون،دایی یکی یک دونه ت وقتی٢٢روزه بودی بخاطربیماری روده ای درسن ٢٦ سالگی فوت کردالبته نمی خوام ناراحتت کنم ولی چه کنم که دلم خیلی گرفته وهمش به خودم میگم خوش بحال توچون میدونم تودایی جون رو مبینی.خب حالا ولش کن دیگه درموردش حرف نزنیم امروز طبق معمول این چندروز بازرفتیم بیرون ولی این دفعه باخاله تکتم جون اگه گفتی کجا؟ نمیخوادزیادفکرکنی چون نمیتونی حدس بزنی خونه زن عموی سما وسنا جون. حتمامیگی جرااونجا؟ بایدبگم تقصیرمن نیست خاله تکتم گفت وماهم قبول کردیم   اینقدرهم...
23 تير 1390

روزگرم تابستونی وهوسهای بیرون رفت من وتو

  سلام جیگرمامان الان ساعت یک شبه وشماوبابایی خوابیدین ومن بعدازیک گشت کلی تو نی نی سایت تازه وقت کردم یک چیزایی برات بنویسم آخه وقتی بیداری وقت سرخواروندن ندارم امروز صبح قبل ازاینکه بابایی بره سرکارش چون دیدم خیلی داری نق نق میکنی به بابایی گفتم مارویک جایی ببره آخه توی وروجک دردری شدی وقتی بیرونی خوب وخوشی ولی وقتی توخونه هستی یاگریه میکنی یانق میزنی(مثل خودم عاشق بیرون رفتن ورفت وآمدی)بعدتصمیم گرفتم باتوبریم خونه دخترعمو نداالبته دوروزه بد عادت شدیم وبه گفته بابایی شب کم بود بایدشمارو صبحهاهم جایی ببرم آخه روز قبل هم خونه دوست عزیزمامان یعنی خاله نسترن جون بودیم خلاصه رفتیم خونه دخترعموندا تاظهرکه بابایی اومددنبالمون البته کم...
22 تير 1390