آوانازنازیآوانازنازی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

آوای خوش زندگی مامانی وبابایی

افطاری خونه مامان بزرگی(مامانی بابایی)

سلام جیگر مامان الان یک فرصتی پیش اومد تا یکمی برات بنویسم تا شاید مقداری از دل گرفتگیم کم بشه نمیدونم چرا هر وقت خونه مامان بزرگیت یعنی مامان بابایی میریم اخرش هم من وهم بابایی با ناراحتی از خونه شون بیرون میایم. دیروز بعد مدتی خونه مامان بزرگت دعوت بودیم یعنی من که خبر نداشتم وقتی بابایی از سر کار اومد گفت دعوتیم.ما هم عصر که شد خوشحال حاضرشدیم ورفتیم خونه مامان بزرگی.اول که وارد شدیم همه بجز عمه مژگان بودن وما هم با همه احوال پرسی کردیم مامان بزرگیت هم شما رو یک بوس کوچولو کرد دیگه تموم شد وهمش فکر وحواسش طرف علی کوچولو وستایش بود اصلا به خودش زحمت نداد که بخاطر دلخوشی بابایی هم که شده شما رو یک دقیقه بغل کنه نمیدو...
24 مرداد 1390

پوره سیب زمینی

سلام گل مامان دیروز بخاطر امینان از سلامتیت با بابایی بردیمت دکتر. خانم دکتر هم یکسری سوالاتی ازمون کرد وبعدشم معاینه رو شروع کرد.اول گوشای نازتو نگاه کرد که همش سرتو تکون میدادی بعدشم دهنتو نگاه کرد که این دفعه گریه کردی وتا صورتم رو چسبوندم به سرت واز اون طرف هم بابایی رو دیدی ساکت شدی.بعد هم من وبابایی از دکترسوال کردیم ودکتر گفت هم کم کم پوره سیب زمینی رو شروع کنیم و هم اگه وزنت به حدی که دکتر گفت نرسید دوباره ببریمت پیشش. امروز هم من با اینکه خیلی خیلی کمر درد بودم واز درد  اشکم داشت در میومد ولی بخاطر تو نازدونم پاشدم وپوره رو برات درست کردم که البته خاله جون خیلی کمکم کرد و اون بهت یک ذره یک ذره میداد میخوردی یعنی خاله ج...
23 مرداد 1390

شش ماهه گیت مبارک عزیزم

سلام نفس مامان ٦ماهگیت مبارک عزیزم انشاا... عمر حضرت نوح رو داشته باشی وهمیشه سالم وشاد باشی نازدونه م.  امروزساعت٨:٣٠با بابایی بردیمت مرکز بهداشت واکسن ٦ماهگیتو زدیم. الهی بگردمت خیلی گریه کردی.مامانی و بابایی خیلی ناراحت شدن ولی چکار کنیم بخاطر سلامتیت طاقت اوردیم.برای کنترل وزنت هم بردیمت که گفتن خیلی کم داری واحتمال عفونت ادراری داری که مامان با شنیدن این حرف داره سکته میکنه،اخه من خیلی به این موضوع حساسم وخیلی بهداشتی رفتار میکنم البته بقول خاله جون اولا اونا دکتر نیستن بعدشم گفتن احتمال داره،حالا بخاطر اطمینان وراحت شدن خیالمون میخوام برات از دکتر وقت بگیرم،خدا کنه دکتر امروز باشه چون پنجشنبه ست و اکثر متخصص ها ب...
20 مرداد 1390

صحبتهای خاله جون باآوا نازی

سلام عزیز خاله امروز من میخوام خاطره برات بگم بعد ٦سال اومدی تو جمع ما وخونه رو روشن تر کردی وهمه دوست دارن وبرات هم ارزوی سلامتی دارم. دوست دارم برات غذای کمکی درست کنم و وقتی هم تونستی خوب حرف بزنی بیای دم خونه مون بگی خاله جون امروز غذای مامانم مورد علاقه من نیست من مهمون کوچولوی شمام بعد میای تو با بچه ها میشینی سر سفره منم از غذا خوردن شما لذت میبرم .وقتی هم اذیت وشلوغ کاری کردین سه تایی تون رو میفرستم پایین،خوبه جیگر؟ جیگر خاله،دختر خاله ها وپسر خاله شو خیلی دوست داره برای همین دوست داره همیشه با اونها باشه اونها هم خیلی شما رو دوست دارن ،اسکوریه خاله سماوسناومحمد که دارن تورو بالا میندازن ...
20 مرداد 1390

وروجک مامان

سلام برف دونه مامان سلام شلوغ کار مامان سلام....مامان بعدا بهت میگم چرا چند تا نقطه گذاشتم(خب بیا دم گوشت بگم ریدوی مامان،حتما میگی یعنی چی؟ یعنی کسی که صبح زوده زود وقتی که مامانی تازه رفته تو خواب ناز،شروع میکنه به زور زدن وپی پی کردن وبعدشم نق نق کردن که پاشین منو تمیز کنین.بله این کار تقریبا شده کار هر روز صبح شما.به خدا مامانی در حسرت یک خواب چند ساعته مونده ولی بازم اشکال نداره وقتی چهره ماهتو میبینم تموم خسته گیام رفع میشه.خدا کنه تو هم وقتی مامانی وبابایی پیر وازکار افتاده میشن از انجام کاری براشون خسته نشی وبا بابایی ومامانیت با مهر ومحبت رفتار کنی. این روزا هم خیلی وروجک شدی اصلا دوست نداری دور وبرت خالی باشه همیشه دوست دار...
15 مرداد 1390

شروع اولین غذای کمکی

سلام زندگی مامان دیروزیک اتفاق خوب افتاد که هرچیزی سعی کردم تو وبلاگت ثبت کنم نشد چون انگار سایت نی نی سایت قطع بود بخاطر همین الان برات مینویسم. دیروز برای اولین بار شروع به دادن غذای کمکی کردم یعنی بهت حریره بادوم دادم.البته خاله جون به شما غذا میداد تا من بتونم اولین بار غذا خوردنت رو عکس بگیرم. اینقدر با مزه میخوردی و با هر قاشقی که تو دهن کوچولوت میذاشتن ذوق میکردی وصدای اواو در میاوردی که همه خنده شون گرفته بود. نمیدونی چقدر خوشحال بودم وچه احساس خوبی داشتم که نی نی نازم اینقدر بزرگ شده که میتونه کمکی بخوره وتا شب هر وقت یادم میومد خوشحال بودم وحالت هاتو تصور میکردم ولی بازم نمیتونم بگم که چه حسی داشتم. همیشه برات د...
14 مرداد 1390

اولین روز ماه مهمونی خدا

سلام نفس مامان   خیلی خوشحالم که امسال ماه مهمونی خدا جون یعنی ماه رمضان پیش من وبابایی هستی   الان هم چون روزه داری(روزه که چه عرض کنم فقط یک شیشه شیر ناقابل نوش جان کردی که اون هم روزه رو باطل نمی کنه،باطل میکنه؟) خوابیدی که من تونستم دو کلام برات بنویسم امیدوارم وقتی بزرگ شدی وبه سن تکلیف  رسیدی بتونی همه روزه هاتو بسلامتی بگیری ودختر با ایمانی بشی. همیشه ازخدای مهربون سلامتی وصالح بودنتو میخوام و میدونم به گفته پیامبرمون که فرزند صالح گلی از گلهای بهشت است، تو هم گل بهشتی هستی که نصیب من وبابایی شدی  ...
10 مرداد 1390

پابوس امام رضاجون

سلام عزیز دردونه مامان قربون دختر گلم بشم که بعد کلی گریه وبهونه گیری خوابیدی وبه مامان اجازه دادی تا برات بنویسه.     عزیزدلم جمعه یعنی در تاریخ 7/5/90برای اولین بار تورو بردیم پابوس امام رضا جون.با بابایی خیلی خوشحال بودیم که تو سال جدید داره قسمت میشه وبا شما میریم حرم. از صبح با بابایی تصمیم گرفتیم که شب سه تایی بریم حرم امام جون.بخاطر همین عصر که شد شما رو بردم حموم و تمیز مرتب راهی حرم شدیم.وسطای راه خوابیدی ولی وقتی از ماشین پیاده شدیم بیدار شدی وهمین طور که به طرف درب ورودی حرم میرفتیم شما هم غرق تماشای مغازه ها ونور اونها بودی تارفتیم داخل حرم.جای همه خیلی خیلی خالی،...
9 مرداد 1390

خدا جون حافظ نی نی هاست

 وسلام جیجر مامان قربون شکل ماه دخترم بشم که چن روزه شلوغ کاری هاش به حد اعلی رسیده الان که دارم برات مینویسم اینقدر زدی رو کامپیوتر مامانی که مجبور شدم بغلت کنم وبا این وضعیت که داری به همه جا دست میزنی برات بنویسم. نفس مامان میدونی برای چی موضوع این پستت رو گذاشتم خداجون حافظ نی نی هاست؟الان بران تعریف  میکنم. چند روز پیش با بابایی رفتیم بیرون برای خرید یک سری وسایلی که برای خونه لازم بود.شمارو هم گذاشتیم تو کالسکه ت وراهی شدیم.دم یکی از مغازه ها بابایی رفت خریدکنه ومن شما بیرون مغازه منتظر بابایی موندیم.در یک لحظه حواسم پرت خرید بابایی شد که شنیدم یکی با شتاب وعجله پشت سر هم میگه خانم مواظب باشید خانم مواظب باشید.وقتی برگش...
7 مرداد 1390