آوانازنازیآوانازنازی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

آوای خوش زندگی مامانی وبابایی

خرید کفش

سلام عزیزمامان دیروز که جمعه بود کلی مهمون داشتیم اول ار همه عموجون برای ناهار اومد بعدشم عمه ها با بچه هاشون اومدن وقت رفتن هم بردیم رسوندیمشون ورفتیم برای خرید کفش یک جفت کفش ناز سفیدچرمی با پاپیون خا خال قرمز از پاساژفردوسی برات خریدیم که اینقدر دوستشون داری که از خود مغازه دیگه در نیاوردی صبح هم که بابا بزرگی اومده بود بالا از ذوقت کفشاتو بهش نشون دادی البته هر کس میومد خونه مون اول باید کفشای تورو میدید وقتی هم که خوابیدی کفشات پات بود واز ترس اینکه بیدار نشی جرات نکردم از پات در بیارم یادش بخیر بچگی خودمون ما هم همین طور بودیم یعنی فکر کنم همه همین طور بودن با کوچکترین چیزی که برامون میخریدن خوشحال میشدیم&nb...
24 شهريور 1391

سفری با اوا جون

سلام میوه دل مامان انشاا... که همیشه خوب وخوش باشی هفته پیش چهارشنبه شب بود که بابایی میخواست بره ماموریت مامانی هم خیلی دلش گرفته بود وهمش اصرارمیکرد تو رو خدا نرو ما دلمون گرفته ولی بابایی میگفت اخه نمیشه باید برم منم دلتنگ نشسته بودم که بابایی گفت حاضر شید باهم بریم وچون جایی که بابایی میخواست بره شهری بود که مامان توش دانشجو بود خیلی خوشحال شدم وخیلی دوست داشتم ببینم بعد8یا9سال اون شهر چه شکلی شده خلاصه یک ساعته وسایلو جمع کردم و تو این فاصله بابایی هم رفت روغن ماشینو عوض کردوساعتای 8یا9 بود که حرکت کردیم بسمت مقصد البته بابابزرگی رو هم با خودمون برداشتیم تا تنوعی هم براش باشه تو راه چندجا ایستادیم وچای ومخلفات خوردی...
19 شهريور 1391

بدون عنوان

سلام به دختر ناز مامان الهی قربون شکل ماهت بشم که ماشاا... روز به روز داری شیرین تر میشی چند روزی هم هست که به خاله میگی مامان. هر چی بهت میگم بگو خاله،میگی مامان همین که صدای خاله جونو میشنوی یا میبینیش زودی میگی مامان داره حسودیم میشه هههههههههههها شوخی کردم.اشکالی نداره یک مدتیه فکرم مشغوله اینه که چکار کنم که هم روزای متنوع وپر باری داشته باشی وهم رژِیم غذاییت طوری باشه که تموم مواد غذایی مورد نیاز بدنت بهت برسه. همش فکر میکنم اون طور که باید بهت نمیرسم وباهات بازی نمیکنم دوست دارم دختری تربیت کنم سالم وباهوش البته به قول خاله جون بچه باید تو وجودش استعداد باشه ولی بازم فکر میکنم محیط هم خیلی تاثیر داره انشاا... وق...
10 شهريور 1391

بدون عنوان

سلام گل دونه ی مامان امروز برای اولین بار اسم خاله رو با اینکه از نظر خیلیا تلفظش سخته رو،با زبون شیرین بچگی ت گفتی ومنو خاله جون کلی ذوق کردیم. خاله جون گفت چه صدای نازی داری واز بس خوشحال شده بود،ازت یک بوس گنده ای هم کرد. امروز بابایی رفته گناباد وانشاا... تا شب برمیگرده. شما هم از صبح هر کی در میزنه میگی بابا ورفته بودی رو تراس وداد میزدی بابا. انشاا...بابایی که اومدبهش میگم تا کلی خوشحال بشه. خدا رو شکر میونه ت با بابایی خوبه ولی دیشب که منو وبابابزرگی وخاله جون برای کاری رفتیم بیرون وتو بابایی رو تنها گذاشتم بعد گذشت یک ساعت بود که بابایی زنگ زد وگفت بچه حوصله ش سر رفته وطاقت نداره وزود بیا واین شد از بیر...
7 شهريور 1391

عیدت مبارک عزیزم

  سلام میوه دل مامانی عید فطرت مبارک عزیزم ببخشید که دیروز نتونستم بیام وعید رو بهت تبریک بگم چون دیروز تب داشتی وبهونه گیری میکردی. عزیزدلم واقعا حالا میفهمم که بچه بزرگ کردن چقدر مشکله ومسوولیت داره. مامان بزرگی که زنده نیست که بخاطر زحماتش ازش تشکر کنم ولی از دیروز چپ میرم راست میرم دست نازه بابابزرگی رو میبوسم.الهی فداش بشم که پاکی ومهربونی تو چهره ش فراوونه. عزیز دلم اینو بدون که نگاه به چهره پدر ومادر با مهربونی عبادته منم از نگاه به چهره بابا بزرگی خیلی لذت میبرم.بارها شده که مدتی تو چهره ش مات موندم. همش فکر میکنم چهره ش یک چهره ی بهشتیه. الهی قربون بابابزرگی بشم که اینقدر سختی کشیده.از یک طرف فوت...
30 مرداد 1391

بعد از واکسن

سلام عزیز دردونه ی مامان امروز رفتیم واکسنتو زدیم وتب کردی وپات درد میکنه. الهی مامان قربونت بشه که بی حالی. یعنی تا وقتی اثراستامینوفن تو بدنت هست بی حالی ووقتی اثرش میره گریه میکنی البته الان خدارو شکر یکمی تبت پایین اومده ولالاکردی. خداکنده فردا که بیدار میشی تبت قطع شده باشه. راستی فردا عید فطره. انشاا... فردا میام وعید رو بهت تبریک میگم  هزار هزارتا ...
29 مرداد 1391

واکسن18ماهگی

سلام عزیزدل مامان امروز میخوایم با بابایی ببریمت واکسن ١٨ماهگیتو بزنیم.یعنی هفته ی پیش بردیمت مرکز بهداشت ولی وقتی بهشون گفتم تب تشنجی کردی بهمون گفتن بهتره اول با پزشکت مشورت کنیم بعد واکسنتو بزنیم. از دیشب وقتی یادم میافته که امروز میخوای جیز بشی خیلی نگرانم ودلهره دارم ولی به قول بابایی برای سلامتیت واجبه ومنم دلم به همین گرمه. نشاا... همیشه سلامت وشاد باشی وهیچ وقت بیماری سراغت نیاد. عزیز دل مامانی ونفسم به نفست بنده   ...
28 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام عزیز دل مامان مامانی که همیشه برات دعا میکنه که انشاا... همیشه سالم وشاد باشی ولی حدود دو هفته پیش شوک بزرگی به مامان دادی. موضوع از این قراره که یکی از دوستای مامان که تو یک شهر دیگه دانشجوهست زنگ زد که اگه کاری نداری باهم بریم بیرون.مامانی هم خیلی خوشحال شد وشما رو حاضر کرد وهمین که زنگ خونه رو زدن تو رو برداشتم ورفتم پایین.میخواستم سوار ماشین بشم که صورت ماهت خورد به تیغه در ماشین وخیلی گریه کردی.اول فکر کردم فقط یک ضربه کوچیک بود ولی وقتی نگاه کردم دیدم زیر پلکت ورم کرده وتو سفیدی چشمتم خونریزی کوچیکی بود.اینقدر جوش زدم که نفهمیدم کی رفتم بیرونو کی برگشتم. عصر که شد از بس که نگرانت بودم بردمت پیش عمو جون تا چشمتو معاینه ...
17 مرداد 1391

مهمونی افطاری

سلام به عزیز دل مامان امروز با هم باتفاق خاله جون ودختر خاله ها ودادا رفتیم خونه دختر دایی مامانی افطاری. خدا رو شکر خیلی خوش گذشت ولی،ولی بعد بلند شدن از سر سفره سما جون وسنا جون ودادا گفتن خاله یک بوهایی از اوا میاد.منم مطمین از اینکه سر کار خانوم کاری نکردین(چون تو خونه کاراتونو کرده بودین) گفتم نه بابا امکان نداره ولی دیدم چرا امکان داره. خلاصه چی بگم از دست تو وروجک.پاچه هارو دادیم بالا وسما رو هم بسیج کردیم ورفتیم تو حیاط. همه کلی بهم خندیدن. شانس اوردم که لحظه اخر پوشک ودستمالت رو تو کیفم گذاشتم وگر نه همه بیهوش میشدن بعدش که راحت شدی شروع کردی به شیرین کاری. بله دیگه منم پوشکم تمیز باشه وشکمم سیر باشه،این کارارو میکنم...
8 مرداد 1391