آوانازنازیآوانازنازی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

آوای خوش زندگی مامانی وبابایی

بدون عنوان

1391/5/17 10:21
106 بازدید
اشتراک گذاری

فرشتهسلام عزیز دل مامان

مامانی که همیشه برات دعا میکنه که انشاا... همیشه سالم وشاد باشی ولی حدود دو هفته پیش شوک بزرگی به مامان دادی.

موضوع از این قراره که یکی از دوستای مامان که تو یک شهر دیگه دانشجوهست زنگ زد که اگه کاری نداری باهم بریم بیرون.مامانی هم خیلی خوشحال شد وشما رو حاضر کرد وهمین که زنگ خونه رو زدن تو رو برداشتم ورفتم پایین.میخواستم سوار ماشین بشم که صورت ماهت خورد به تیغه در ماشین وخیلی گریه کردی.اول فکر کردم فقط یک ضربه کوچیک بود ولی وقتی نگاه کردم دیدم زیر پلکت ورم کرده وتو سفیدی چشمتم خونریزی کوچیکی بود.اینقدر جوش زدم که نفهمیدم کی رفتم بیرونو کی برگشتم.

عصر که شد از بس که نگرانت بودم بردمت پیش عمو جون تا چشمتو معاینه کنه.معاینه که کرد گفت چیزی نیست ولی من دستگاه ندارم ته چشمشو نگاه کنم ببریدش متخصص چشم تا از بابت اینکه خدایی نکرده پشت چشمت خونریزی نکرده خیالتون راحت بشه.

از اون جایی که بعد افطارم متخصصی باز نیست رفتیم اورژانس چشم بیمارستان تخصصی چشم خاتم الانبیا.

عزیز دلم نمیدونی تو این چندساعت به مامان چی گذشت.از بس نگرانت بودم که استخونام درد میکرد.بابایی هم طفلکی منو دلداری میداد ولی کو گوش شنوا

بعد از معاینه چشمت خانوم دکتره گفت که ظاهرا چیزی نیست ولی باید قطره بریزیم تا مردمک چشمت بازتر بشه تا بتونه ته چشمتم نگاه کنه.

خلاصه دو مرحله قطره ریخت وحدود نیم ساعت تا چهل وپنج دقیقه طول کشید تا چشمت اماده معاینه دوباره شد.

خانوم دکتر گفت بذاریدش رو تخت تا چشمشو ببینم.الهی بگردمت که از وقتی تو بیمارستان دکتر شیخ گذاشتیمت رو تخت تا ازت ازمایش بگیرن وسرم وصل کنن خیلی از این تختا میترسی وتا گذاشتیمت رو تخت شروع کردی به گریه کردن.

خلاصه نگهت داشتیم تا دکتر معاینه ت کرد وخدارو هزاران مرتبه شکر که موردی نبودوگفت لخته هم بعد مدتی از بین میره که الان پاک شده.

خداییش بچه بزرگ کردن خیلی خیلی سخته ومسوولیت زیادی داره.

شنبه این هفته هم باید ببریمت واکسن ١٨ماهگیتو بزنن.

از حالا استرس دارم.

باخودم فکر میکنم که اگه باز تبت بره بالا وخدایی نکرده باز تشنج کنی چکار کنم.این ترسیه که تو وجود مامانی مونده.خب چکار کنم.

حتما الان که داری اینو میخونی پیش خودت میگی که من چه مامان همیشه نگرانی دارم .خب چکار کنم  عزیزم.فرزند برای ادم خیلی بی نهایت عزیزه ودوست داره حتی خاری هم به پای فرزندش نره.

انشاا... وقتی مادر شدی احساس منو درک میکنی.ولی امیدوارم مثل من اینقدر زیاد وهمیشه نگران نباشی.

خیلی برام عزیزی

همیشه مخصوصا الان که ماه رمضانه برات دعا میکنم که:

انشاا... همیشه سالم وشاد باشی.

وقتی بزرگ شدی دخیر خوب وبا ایمان ودرس کاری باشی که همه بگن خدا پدر ومادرتو بیامرزه که همچی فرزندی تربیت کردن

اخر وعاقبتت ختم به خیر بشه.

خوشبخت بشی.

مادر بشی وفرزندای سالم وصالحی داشته باشی.

وخلاصه هر چی خیر وخوبیه  از خدابرات ارزو میکنم

بابایی همیشه وقتی دعات میکنم میگه اوا جون خوشبحالت که مامانت اینقدر برات دعا میکنه ومنم میگم عزیز دلم برای شما هم دعا میکنم ولی شما که با ازدواج با من خوشبخت شدی وعاقبتت ختم به خیر شدهچشمک 

خلاصه بازم بهت میگم که دوستت داریم فراوون قدر گلای گلدون(این شعریه که منو بابایی درست کردیم).

راستی امشب شب قدره(شب نوزدهم ماه رمضان)وامشب تقدیر یکساله مونو خدا جون برامون مینویسه

از خدا میخوام که برامون بهترین ها رو بنویسه وبراش بنده لایقی باشیم.امین

برای من وبابایی هم خیلی دعا کن.تو کوچولویی ودلت پاکه وخدا دعای تو رو زود قبول میکنه

 

  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

نسترن(یک عاشقانه آرام)
19 مرداد 91 8:52
دوست داریم فراوون قدر گلای ایوون