آوانازنازیآوانازنازی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

آوای خوش زندگی مامانی وبابایی

سفری با اوا جون

1391/6/19 2:08
162 بازدید
اشتراک گذاری

سلام میوه دل مامان

انشاا... که همیشه خوب وخوش باشی

هفته پیش چهارشنبه شب بود که بابایی میخواست بره ماموریت

مامانی هم خیلی دلش گرفته بود وهمش اصرارمیکرد تو رو خدا نرو ما دلمون گرفته ولی بابایی میگفت اخه نمیشه باید برم

منم دلتنگ نشسته بودم که بابایی گفت حاضر شید باهم بریم

وچون جایی که بابایی میخواست بره شهری بود که مامان توش دانشجو بود خیلی خوشحال شدم وخیلی دوست داشتم ببینم بعد8یا9سال اون شهر چه شکلی شده

خلاصه یک ساعته وسایلو جمع کردم و تو این فاصله بابایی هم رفت روغن ماشینو عوض کردوساعتای 8یا9 بود که حرکت کردیم بسمت مقصد

البته بابابزرگی رو هم با خودمون برداشتیم تا تنوعی هم براش باشه

تو راه چندجا ایستادیم وچای ومخلفات خوردیم و یک جا هم استراحت2ساعته کردیمو وحدودساعتای7صبح بود که به مقصد رسیدیم

نمیدونی چه ذوقی برای دیدن این شهر داشتم.

اول از همه رفتیم به سمت خونه معلم تا جا رزرو کنیم

بعدشم بابایی روگذاشتیم جلوی اداره وبا بابابزرگی برگشتیم جایی که گرفته بودیم وکمی استراحت کردیمو ساعت12.30دقیقه جلوی رستوران با بابایی قرار گذاشتیم

بعد ناهار هم برگشتیم تااستراحت کنیم که سرکار خانم که استراحت هاشونو کرده بودن نخوابیدن وکلی وروجک بازی در اوردن ونذاشتن هیچ کس بخوابه

همه داشتیم از خستگی غش میکردیم ولی خب چه میشه کرد

تا عصر برنامه ادامه داشت وساعتای5.30بود که حاضرشدیم ورفتیم بازار برای گشتن وخرید سوغاتی

یکمی گشتیم وخریدهامونو انجام دادیمو رفتیم تو شهر به دور زدن با ماشین

چند جا از جاهای تاریخی شهر رو میخواستیم بریم که متاسفانه برق اکثر نقاط شهر قطع شده بود

بعدشم شام خوردیمورفتیم قدم زدن تو یکی از پارکای زیبای شهر

بابایی خیلی از پارکش خوشش اومده بود ولی بخاطر عدم استراحت اینقدر خسته بودیم که زود برگشتیم به اتاقمون وهمه بیهوش شدیم

روز بعد هم که جمعه بود ومیخواستیم برگردیم از بابایی خواستم قبل از برگشت بریم تا دم دانشگاهم

اونم لطف کردو منو برد

بعد دوباره برگشتیم تو شهر ومقداری خرید شکمی انجام دادیمو یکسر تا دور وبر یکی از قلعه های تاریخی شهر رفتیمو از شهر خارج شدیم

از همون اول که  واردشهرشدیم خاطرات شروع شدن وتا اخرین لحظات باهام بودن

یک حس غریبی داشتم.حسی همراه با غربت

هر جاشهررو نگاه میکردم یک خاطره که همراه دوستام داشتم برام زنده میشد

دوران دانشجویی و کم سنی وشور وحال بچگی وبی مسوولیتی 

وقتی فکر میکنم با خودم میگم چه زودگذشت ومن قدرشو ندونستم همش میخواستم زود درسم تموم بشه برگردم خونه مون

حالا دلم برای اون روزا خیلی تنگ شده

کاش قدر لحظه لحظه زندگیمونو بدونیم وازشون به بهترین نحو استفاده کنیم تا بعدا حسرت از دست دادنشو نکشیم

 

 

   

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

باران دختر آسمانی
19 شهریور 91 9:59
سلام دوست عزیز ممنون میشم به وب زیر بروید و به شماره 26 دخترم رز رای بدید با تشکر http://lavashak.niniweblog.com/post36.php
مامان نسترن
20 شهریور 91 11:14
شیما جون چه خوب کردی یه تنوع به خودت دادی. پس حسابی خوش گذشته. کاش چند تا عکسم میذاشتی منم تغییرات شهرو ببینم