سفری با اوا جون
سلام میوه دل مامان
انشاا... که همیشه خوب وخوش باشی
هفته پیش چهارشنبه شب بود که بابایی میخواست بره ماموریت
مامانی هم خیلی دلش گرفته بود وهمش اصرارمیکرد تو رو خدا نرو ما دلمون گرفته ولی بابایی میگفت اخه نمیشه باید برم
منم دلتنگ نشسته بودم که بابایی گفت حاضر شید باهم بریم
وچون جایی که بابایی میخواست بره شهری بود که مامان توش دانشجو بود خیلی خوشحال شدم وخیلی دوست داشتم ببینم بعد8یا9سال اون شهر چه شکلی شده
خلاصه یک ساعته وسایلو جمع کردم و تو این فاصله بابایی هم رفت روغن ماشینو عوض کردوساعتای 8یا9 بود که حرکت کردیم بسمت مقصد
البته بابابزرگی رو هم با خودمون برداشتیم تا تنوعی هم براش باشه
تو راه چندجا ایستادیم وچای ومخلفات خوردیم و یک جا هم استراحت2ساعته کردیمو وحدودساعتای7صبح بود که به مقصد رسیدیم
نمیدونی چه ذوقی برای دیدن این شهر داشتم.
اول از همه رفتیم به سمت خونه معلم تا جا رزرو کنیم
بعدشم بابایی روگذاشتیم جلوی اداره وبا بابابزرگی برگشتیم جایی که گرفته بودیم وکمی استراحت کردیمو ساعت12.30دقیقه جلوی رستوران با بابایی قرار گذاشتیم
بعد ناهار هم برگشتیم تااستراحت کنیم که سرکار خانم که استراحت هاشونو کرده بودن نخوابیدن وکلی وروجک بازی در اوردن ونذاشتن هیچ کس بخوابه
همه داشتیم از خستگی غش میکردیم ولی خب چه میشه کرد
تا عصر برنامه ادامه داشت وساعتای5.30بود که حاضرشدیم ورفتیم بازار برای گشتن وخرید سوغاتی
یکمی گشتیم وخریدهامونو انجام دادیمو رفتیم تو شهر به دور زدن با ماشین
چند جا از جاهای تاریخی شهر رو میخواستیم بریم که متاسفانه برق اکثر نقاط شهر قطع شده بود
بعدشم شام خوردیمورفتیم قدم زدن تو یکی از پارکای زیبای شهر
بابایی خیلی از پارکش خوشش اومده بود ولی بخاطر عدم استراحت اینقدر خسته بودیم که زود برگشتیم به اتاقمون وهمه بیهوش شدیم
روز بعد هم که جمعه بود ومیخواستیم برگردیم از بابایی خواستم قبل از برگشت بریم تا دم دانشگاهم
اونم لطف کردو منو برد
بعد دوباره برگشتیم تو شهر ومقداری خرید شکمی انجام دادیمو یکسر تا دور وبر یکی از قلعه های تاریخی شهر رفتیمو از شهر خارج شدیم
از همون اول که واردشهرشدیم خاطرات شروع شدن وتا اخرین لحظات باهام بودن
یک حس غریبی داشتم.حسی همراه با غربت
هر جاشهررو نگاه میکردم یک خاطره که همراه دوستام داشتم برام زنده میشد
دوران دانشجویی و کم سنی وشور وحال بچگی وبی مسوولیتی
وقتی فکر میکنم با خودم میگم چه زودگذشت ومن قدرشو ندونستم همش میخواستم زود درسم تموم بشه برگردم خونه مون
حالا دلم برای اون روزا خیلی تنگ شده
کاش قدر لحظه لحظه زندگیمونو بدونیم وازشون به بهترین نحو استفاده کنیم تا بعدا حسرت از دست دادنشو نکشیم