افطاری خونه مامان بزرگی(مامانی بابایی)
سلام جیگر مامان
الان یک فرصتی پیش اومد تا یکمی برات بنویسم تا شاید مقداری از دل گرفتگیم کم بشه نمیدونم چرا هر وقت خونه مامان بزرگیت یعنی مامان بابایی میریم اخرش هم من وهم بابایی با ناراحتی از خونه شون بیرون میایم.
دیروز بعد مدتی خونه مامان بزرگت دعوت بودیم یعنی من که خبر نداشتم وقتی بابایی از سر کار اومد گفت دعوتیم.ما هم عصر که شد خوشحال حاضرشدیم ورفتیم خونه مامان بزرگی.اول که وارد شدیم همه بجز عمه مژگان بودن وما هم با همه احوال پرسی کردیم مامان بزرگیت هم شما رو یک بوس کوچولو کرد دیگه تموم شد وهمش فکر وحواسش طرف علی کوچولو وستایش بود اصلا به خودش زحمت نداد که بخاطر دلخوشی بابایی هم که شده شما رو یک دقیقه بغل کنه نمیدونم چرا این جوریه وقتی که همه جمع میشن مامان بزرگیت فقط عمه زهرا وبچه هاشو تحویل میگیره واصلا انگار نه انگار ما هم اونجا ومهمونشون هستیم.شما هم قربونت بشم ساکت نشستی وفقط به دور واطرافت نگاه میکردی وندا جون(دختر عمه مژگان)هم که اونجا بود همش تورو بغل میکرد وقربون صدقه ات میرفت که صدای مامان بزرگیت بخاطر اینکه شما همش بغلش بودی بلند شد وبرای اینکه زیاد با تو بازی نکنه میگفت ندا بیا اینجا ،ندا اونکارو بکن،ندا برو علی رو بگیر و.... و اصلا ولش کن تو اینقدر نازی که همه بهت عشق میورزن. نه تو نه ما که محتاج محبت ادمهایی مثل مامان بزرگت نیستیم.
از اونجا که من وبابایی خیلی ناراحت ودل گرفته بودیم بعد افطار تصمیم گرفتیم برای تغییر روحیه مون بریم طرقبه که جای همه خالی اونجا خیلی بهمون خوش گذشت.بعدشم اومدیم خونه که دیدیم خاله جون اینا طبقه بابابزرگی جون هستن وتا بابابزرگی جون واونها رو دیدی داشتی بال در میاوردی اینقدر خوشحال شدی که خواب از سرت پریدوکلی بغل همه رفتی وذوق زدی.واقعا وقتی میگن بچه ها باطن ادمهارو تشخیص میدن رو به چشم دیدم.
واقعا وقتی مقایسه میکنم میبینم چقدر رفتار حرکات این طرف با اون طرف فرق میکنه.نه به بابا بزرگی که وقتی تو رو میبینه انگار تموم شادی دنیا رو بهش دادن نه به مامان بزرگی که انگار نه انگار تو هم تو جمع بودی.انشاا... وقتی بزرگ شدی خودت متوجه میشی.البته نمیخوام تو رو نسبت به خانواده بابایی بد بین کنم ولی این چیزیه که هست .خودت بزرگ شدی میفهمی