آوانازنازیآوانازنازی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

آوای خوش زندگی مامانی وبابایی

افطاری خونه مامان بزرگی(مامانی بابایی)

1390/5/24 11:06
248 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جیگر مامان

الان یک فرصتی پیش اومد تا یکمی برات بنویسم تا شاید مقداری از دل گرفتگیم کم بشه نمیدونم چرا هر وقت خونه مامان بزرگیت یعنی مامان بابایی میریم اخرش هم من وهم بابایی با ناراحتی از خونه شون بیرون میایم.

دیروز بعد مدتی خونه مامان بزرگت دعوت بودیم یعنی من که خبر نداشتم وقتی بابایی از سر کار اومد گفت دعوتیم.ما هم عصر که شد خوشحال حاضرشدیم ورفتیم خونه مامان بزرگی.اول که وارد شدیم همه بجز عمه مژگان بودن وما هم با همه احوال پرسی کردیم مامان بزرگیت هم شما رو یک بوس کوچولو کرد دیگه تموم شد وهمش فکر وحواسش طرف علی کوچولو وستایش بود اصلا به خودش زحمت نداد که بخاطر دلخوشی بابایی هم که شده شما رو یک دقیقه بغل کنه نمیدونم چرا این جوریه وقتی که همه جمع میشن مامان بزرگیت فقط عمه زهرا وبچه هاشو تحویل میگیره واصلا انگار نه انگار ما هم اونجا ومهمونشون هستیم.شما هم قربونت بشم ساکت نشستی وفقط به دور واطرافت نگاه میکردی وندا جون(دختر عمه مژگان)هم که اونجا بود همش تورو بغل میکرد وقربون صدقه ات میرفت که صدای مامان بزرگیت بخاطر اینکه شما همش بغلش بودی بلند شد وبرای اینکه زیاد با تو بازی نکنه میگفت ندا بیا اینجا ،ندا اونکارو بکن،ندا برو علی رو بگیر و.... و اصلا ولش کن تو اینقدر نازی که همه بهت عشق میورزن. نه تو نه ما که محتاج محبت ادمهایی مثل مامان بزرگت نیستیم.

از اونجا که من وبابایی خیلی ناراحت ودل گرفته بودیم بعد افطار تصمیم گرفتیم برای تغییر روحیه مون بریم طرقبه که جای همه خالی اونجا خیلی بهمون خوش گذشت.بعدشم اومدیم خونه که دیدیم خاله جون اینا طبقه بابابزرگی جون هستن وتا بابابزرگی جون واونها رو دیدی داشتی بال در میاوردی اینقدر خوشحال شدی که خواب از سرت پریدوکلی بغل همه رفتی وذوق زدی.واقعا وقتی میگن بچه ها باطن ادمهارو تشخیص میدن رو به چشم دیدم.

واقعا وقتی مقایسه میکنم میبینم چقدر رفتار حرکات این طرف با اون طرف فرق میکنه.نه به بابا بزرگی که وقتی تو رو میبینه انگار تموم شادی دنیا رو بهش دادن نه به مامان بزرگی که انگار نه انگار تو هم تو جمع بودی.انشاا... وقتی بزرگ شدی خودت متوجه میشی.البته نمیخوام تو رو نسبت به خانواده بابایی بد بین کنم ولی این چیزیه که هست .خودت بزرگ شدی میفهمی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان طلا
24 مرداد 90 11:28
سلام عزیزم میدونم دلت از دست خانواده شوهر گرفته ولی به نظرت بهتر نیست نی نی نازت رو از حالا با این افکار منفی بزرگش نکنی خود من خیلی از دست خانواده همسر عذاب میکشم نی نی ام هم هنوز به دنیا نیومده ولی همیشه میگم بذار بچه ها دیر تر با پلیدی های زندگی مواجه بشن تا روحشون دیرتر آلوده بشه باز هم خودت مادری و صلاح زندگیت رو بیشتر میدونی خوش باشید
مامانی
24 مرداد 90 11:33
وای عزیزم. من هم یک مدل دیگشو دارم. موازی با مشکل شما....نگو نگو که دلم خونه اما واسه چیزهایی که نوشتم کد گذاشتم تا آبروی بچه ام نره...هر وقت میرم یا میام کوله باری از غم منو فرا میگیره. اما خوبه شوهرت میفهمه...اما شوهر من....
خاله نسرین مامان صدف و سپهر
24 مرداد 90 11:36
سلام شیما جون. خوبی؟ عزیزم غصه نخور اکثر مادر شوهر ها همینن. رفتار پدر و مادر همسرمنم (بخصوص پدر شوهرم)دقیقا همینطوره. منم هر بار میریم کلی کلافه میشم.اما چاره ای نیست ما نمیتونیم اونا رو تغییر بدیم. قبلا سپهر کوچیک بود زیاد متوجه نمیشد اما الان خودش درک میکنه .بیشتر مواقع وقتی میگیم میخوایم بریم خونه ی مادر جون اگه پسر عمه هاش باشن میاد وگرنه میمونه خونه. من فکر میکنم اونا با این کارشون برای خودشون اوضاع رو بد میکنن و محبت بچه ی پسرشونو از دست میدن. غصه نخور این نیز بگذرد.
مامان نسترن
25 مرداد 90 15:17
سلام شیما جونم. خوبی؟ خیلی خودتو درگیر این مسایل نکن. راستش تپفکر میکنم زیادی داری حساسیت به خرج می دی. همه چی رو واگذار کن به خدا. بی خیال.