آوانازنازیآوانازنازی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

آوای خوش زندگی مامانی وبابایی

اولین روز ماه مهمونی خدا

سلام نفس مامان   خیلی خوشحالم که امسال ماه مهمونی خدا جون یعنی ماه رمضان پیش من وبابایی هستی   الان هم چون روزه داری(روزه که چه عرض کنم فقط یک شیشه شیر ناقابل نوش جان کردی که اون هم روزه رو باطل نمی کنه،باطل میکنه؟) خوابیدی که من تونستم دو کلام برات بنویسم امیدوارم وقتی بزرگ شدی وبه سن تکلیف  رسیدی بتونی همه روزه هاتو بسلامتی بگیری ودختر با ایمانی بشی. همیشه ازخدای مهربون سلامتی وصالح بودنتو میخوام و میدونم به گفته پیامبرمون که فرزند صالح گلی از گلهای بهشت است، تو هم گل بهشتی هستی که نصیب من وبابایی شدی  ...
10 مرداد 1390

پابوس امام رضاجون

سلام عزیز دردونه مامان قربون دختر گلم بشم که بعد کلی گریه وبهونه گیری خوابیدی وبه مامان اجازه دادی تا برات بنویسه.     عزیزدلم جمعه یعنی در تاریخ 7/5/90برای اولین بار تورو بردیم پابوس امام رضا جون.با بابایی خیلی خوشحال بودیم که تو سال جدید داره قسمت میشه وبا شما میریم حرم. از صبح با بابایی تصمیم گرفتیم که شب سه تایی بریم حرم امام جون.بخاطر همین عصر که شد شما رو بردم حموم و تمیز مرتب راهی حرم شدیم.وسطای راه خوابیدی ولی وقتی از ماشین پیاده شدیم بیدار شدی وهمین طور که به طرف درب ورودی حرم میرفتیم شما هم غرق تماشای مغازه ها ونور اونها بودی تارفتیم داخل حرم.جای همه خیلی خیلی خالی،...
9 مرداد 1390

خدا جون حافظ نی نی هاست

 وسلام جیجر مامان قربون شکل ماه دخترم بشم که چن روزه شلوغ کاری هاش به حد اعلی رسیده الان که دارم برات مینویسم اینقدر زدی رو کامپیوتر مامانی که مجبور شدم بغلت کنم وبا این وضعیت که داری به همه جا دست میزنی برات بنویسم. نفس مامان میدونی برای چی موضوع این پستت رو گذاشتم خداجون حافظ نی نی هاست؟الان بران تعریف  میکنم. چند روز پیش با بابایی رفتیم بیرون برای خرید یک سری وسایلی که برای خونه لازم بود.شمارو هم گذاشتیم تو کالسکه ت وراهی شدیم.دم یکی از مغازه ها بابایی رفت خریدکنه ومن شما بیرون مغازه منتظر بابایی موندیم.در یک لحظه حواسم پرت خرید بابایی شد که شنیدم یکی با شتاب وعجله پشت سر هم میگه خانم مواظب باشید خانم مواظب باشید.وقتی برگش...
7 مرداد 1390

درد دلهای مامانی با دختر نازش

دردونه مامان خیلی دوست دارم واز خدا میخوام اینقدر به من وبابایی عمر بده که تو لحظات حساس زندگیت مخصوصا وقتی ازدواج میکنی یا نی نی دار میشی انشاا... کنارت باشیم تا هیچ وقت احساس کمبود نکنی اخه عزیز مامان،من وقتی میخواستم عروس بشم درست ٢ماه مونده به مراسم عروسی من وبابایی،مامان بزرگی فوت کرد وبا اینکه خدا بیامرزمامان بزرگی وسایل عروسی ما رو اماده کرده بودولی بازم به مامانی خیلی سخت گذشت.چون هر دختری ارزو داره شب عروسیش همه خانواده ش باشند اما مامانی تو مجلسش نبوده مامانشو خیلی خیلی زیاد حس کرد. البته نبود مامان بزرگی رو مامانی جاهای زیادی بعد ازدواجش حس کرد  .یکی دیگه از اون جاها وقتی بود که مامانی متوجه شد یک ن...
5 مرداد 1390

آوا شکمو

سلام گل گل مامان قریون شکل ماهت بشم که اینقدر عزیزی.واقعا فکر نمی کردم بچه اینقدر شیرینه برای مامان باباش.الان که دارم این مطلب رو برات مینویسم انشاا...١٨روز دیگه شش ماهت تموم میشه ومیری تو هفت ماه ومامانی دیگه میتونه بهت غذای کمکی بده واز اونجا که ظاهرا شکمو هم هستی فکر کنم به امید خدا تو غذا خوردن اذیتم نکنی.حتما میگی چرا مامانی میگه شکمو.باشه حالا برات تعریف میکنم چرا بهت میگم شکمو.که البته چندتا دلیل داره. جای همه دوستان خالی پنج شنبه شب با بابابزرگی وخاله جون اینا رفته بودیم پیتزاخورون.بعد از سفارش وقتی غذا رو اوردن نمیدونستی چچچچچچچچکار بکنی کسی به گردت نمیرسید.یا چنگ زدی به پیتزاها یا سس هارو گرفتی بعد هم رسید نوبت نوشابه ها ودلست...
2 مرداد 1390

مامان عکاس

سلام عزیز دل مامان ببخشید که چندروزه  نتونستم برای گلم بنویسم اخه شب که می شه با بابایی میریم پارک که یکمی پیاده روی کنیم چون هم برای سلامتی مون مفیده وهم روحیه بهتری پیدا میکنیم چون همون طور که می دونی مامانی تو این سه سال گذشته شرایط سختی رو پشت سر گذاشته(یعنی فوت مامان بزرگی وبعدشم دایی جواد جون).مامانی هم تصمیم گرفته انشاا...روش زندگیشو عوض کنه وقدرزندگیش وبودن در کنار بابابزرگی،بابایی،شما وخاله اینا رو بدونه.فقط میخوام اینو به تو دختر گلم بگم که همیشه قدر افراد مهربونی که مثل فرشته،خدا جون اطرافمون گذاشته رو بدون و برای کسایی که دوستشون داشتی و از دنیا رفتن دعا کن که خدا جون اونا رو تو بهشتش وکنار خودش ن...
1 مرداد 1390

حرکات جدید آوا جون

سلام عزیز دل مادر امروز میخوام چندتا حرکت جدیدی که تازه یاد گرفتی رو برات بنویسم تا وقتی بزرگ شدی وخوندی بدونی چقدر هر مهارتی که تو زندگیت یاد میگیری چقدر برای من وبابایی ارزشمنده وچقدر باعث شادی مون میشه یکی از اون حرکاتت دراوردن صدای مختلف از خودته حتما از خودت میپرسی چکار کردی که باعث ذوق زدن من وبابایی شدی باشه الان بهت می گم عجله نکن.جونم برات بگه که دو شب پیش رفته بودیم پروما واز اونجا که شما عزیز دل عاشق جاهای شلوغ بانورهای رنگی مغازه ها هستی اینقدر ذوق زده بودی که صداهای مختلفی از خودت در میاوردی مثلا یکدفعه با صدای بلند غار غار می کردی وسری بعد بع بع می کردی خلاصه با صدای بلند با خودت حرف میزدی وبابایی که از شنیدن این...
28 تير 1390