آوانازنازیآوانازنازی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

آوای خوش زندگی مامانی وبابایی

بدون عنوان

سلام گل دونه ی مامان امروز برای اولین بار اسم خاله رو با اینکه از نظر خیلیا تلفظش سخته رو،با زبون شیرین بچگی ت گفتی ومنو خاله جون کلی ذوق کردیم. خاله جون گفت چه صدای نازی داری واز بس خوشحال شده بود،ازت یک بوس گنده ای هم کرد. امروز بابایی رفته گناباد وانشاا... تا شب برمیگرده. شما هم از صبح هر کی در میزنه میگی بابا ورفته بودی رو تراس وداد میزدی بابا. انشاا...بابایی که اومدبهش میگم تا کلی خوشحال بشه. خدا رو شکر میونه ت با بابایی خوبه ولی دیشب که منو وبابابزرگی وخاله جون برای کاری رفتیم بیرون وتو بابایی رو تنها گذاشتم بعد گذشت یک ساعت بود که بابایی زنگ زد وگفت بچه حوصله ش سر رفته وطاقت نداره وزود بیا واین شد از بیر...
7 شهريور 1391

عیدت مبارک عزیزم

  سلام میوه دل مامانی عید فطرت مبارک عزیزم ببخشید که دیروز نتونستم بیام وعید رو بهت تبریک بگم چون دیروز تب داشتی وبهونه گیری میکردی. عزیزدلم واقعا حالا میفهمم که بچه بزرگ کردن چقدر مشکله ومسوولیت داره. مامان بزرگی که زنده نیست که بخاطر زحماتش ازش تشکر کنم ولی از دیروز چپ میرم راست میرم دست نازه بابابزرگی رو میبوسم.الهی فداش بشم که پاکی ومهربونی تو چهره ش فراوونه. عزیز دلم اینو بدون که نگاه به چهره پدر ومادر با مهربونی عبادته منم از نگاه به چهره بابا بزرگی خیلی لذت میبرم.بارها شده که مدتی تو چهره ش مات موندم. همش فکر میکنم چهره ش یک چهره ی بهشتیه. الهی قربون بابابزرگی بشم که اینقدر سختی کشیده.از یک طرف فوت...
30 مرداد 1391

بعد از واکسن

سلام عزیز دردونه ی مامان امروز رفتیم واکسنتو زدیم وتب کردی وپات درد میکنه. الهی مامان قربونت بشه که بی حالی. یعنی تا وقتی اثراستامینوفن تو بدنت هست بی حالی ووقتی اثرش میره گریه میکنی البته الان خدارو شکر یکمی تبت پایین اومده ولالاکردی. خداکنده فردا که بیدار میشی تبت قطع شده باشه. راستی فردا عید فطره. انشاا... فردا میام وعید رو بهت تبریک میگم  هزار هزارتا ...
29 مرداد 1391

واکسن18ماهگی

سلام عزیزدل مامان امروز میخوایم با بابایی ببریمت واکسن ١٨ماهگیتو بزنیم.یعنی هفته ی پیش بردیمت مرکز بهداشت ولی وقتی بهشون گفتم تب تشنجی کردی بهمون گفتن بهتره اول با پزشکت مشورت کنیم بعد واکسنتو بزنیم. از دیشب وقتی یادم میافته که امروز میخوای جیز بشی خیلی نگرانم ودلهره دارم ولی به قول بابایی برای سلامتیت واجبه ومنم دلم به همین گرمه. نشاا... همیشه سلامت وشاد باشی وهیچ وقت بیماری سراغت نیاد. عزیز دل مامانی ونفسم به نفست بنده   ...
28 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام عزیز دل مامان مامانی که همیشه برات دعا میکنه که انشاا... همیشه سالم وشاد باشی ولی حدود دو هفته پیش شوک بزرگی به مامان دادی. موضوع از این قراره که یکی از دوستای مامان که تو یک شهر دیگه دانشجوهست زنگ زد که اگه کاری نداری باهم بریم بیرون.مامانی هم خیلی خوشحال شد وشما رو حاضر کرد وهمین که زنگ خونه رو زدن تو رو برداشتم ورفتم پایین.میخواستم سوار ماشین بشم که صورت ماهت خورد به تیغه در ماشین وخیلی گریه کردی.اول فکر کردم فقط یک ضربه کوچیک بود ولی وقتی نگاه کردم دیدم زیر پلکت ورم کرده وتو سفیدی چشمتم خونریزی کوچیکی بود.اینقدر جوش زدم که نفهمیدم کی رفتم بیرونو کی برگشتم. عصر که شد از بس که نگرانت بودم بردمت پیش عمو جون تا چشمتو معاینه ...
17 مرداد 1391

مهمونی افطاری

سلام به عزیز دل مامان امروز با هم باتفاق خاله جون ودختر خاله ها ودادا رفتیم خونه دختر دایی مامانی افطاری. خدا رو شکر خیلی خوش گذشت ولی،ولی بعد بلند شدن از سر سفره سما جون وسنا جون ودادا گفتن خاله یک بوهایی از اوا میاد.منم مطمین از اینکه سر کار خانوم کاری نکردین(چون تو خونه کاراتونو کرده بودین) گفتم نه بابا امکان نداره ولی دیدم چرا امکان داره. خلاصه چی بگم از دست تو وروجک.پاچه هارو دادیم بالا وسما رو هم بسیج کردیم ورفتیم تو حیاط. همه کلی بهم خندیدن. شانس اوردم که لحظه اخر پوشک ودستمالت رو تو کیفم گذاشتم وگر نه همه بیهوش میشدن بعدش که راحت شدی شروع کردی به شیرین کاری. بله دیگه منم پوشکم تمیز باشه وشکمم سیر باشه،این کارارو میکنم...
8 مرداد 1391

بدون عنوان

                    سلام عزیز مامان الهی قربون دخترم بشم که هر وقت مامانی میادپای کامپیوتر اینقدر گریه میکنی که مجبور میشم از ادامه کارم انصراف بدم چند با هم از کارایی که تو این چند روزه انجام میدی تو وبلاگت نوشتم ولی نمیدونم چی شد که همه پرید. مدتیه که مثل طوطی بعضی چیزایی که برات امکان داره تکرار میکنی.مثلا یک روز با هم رفتیم تو یک بوتیک.یک دختر کوچولو بود که با خواهر ومامانش اومده بودن خرید.اون دختر کوچولوخواهرشو صدا کرد ابجی،تو هم زود گفتی: ابدو وحالا کلمات دیگه: سما :مما          ...
26 تير 1391

بدون عنوان

سلام عزیز مامان یک عالمه امروز برات نوشتم از شیرین کاری ها وکلماتی که تازه یاد گرفتی ولی متاسفانه نمیدونم چی شد همشون پرید. خب اشکال نداره یکسری دیگه بعدا مینویسم ولی الان خیلی خسته شدم. تا بعد بی نهایت ...
21 تير 1391

بدون عنوان

سلام دختر گلم.صبح قشنگت بخیر الان که دارم این پست رو برات میذارم سرکار خانوم از فرصت استفاده کردین ودارین اتاق رو بهم میریزید هی میای از کشوی زیر کامپیوتر چیزی بر میداری وتا میخوای برگردی سرت محکم میخوره به میز و اما از دیشب.دیشب با بابایی رفتیم خونه مامان بزرگی وبعدش اونا هم حاضر شدن و همه با هم رفتیم پارک ملت.پارک خیلی شلوغ بود ولی بلاخره یک صندلی پیدا کردیم.نشسته بودیم داشتیم در مورد داماد کردن عمو جون صحبت میکردیم که یهو یک پیشی از دور وبرمون رد شد واز اونجا که دخترم دل شیر داره خودشو انداخت تو بغل مامانیش وتا پیشی جون اون دور واطراف رژه میرفت تموم حواست پیش اون بود وقتی هم که رفت نفس راحتی کشیدی وگفتی اینا(یعنی رفت)وهمه کلی از...
17 تير 1391

عید نیمه شعبان بر تمام شیعیان جهان مبارک

سلام عزیزدلم عیدت مبارک.امروز روز تولد امام زمان جونمونه دیشب که شب عید بود با بابایی رفتیم پارک ومامانی هم که اون فضای ورزشی رو دید جو گرفتش وشروع کرد با وسایل ورزش کردن.از این وسیله به اون وسیله.که بلاخره جنابعالی اومدین نزدیک یکی از وسایل ومامانی هم حواسش نبود ومحکم به دختری اصابت کرد.ببخش مامانو.الهی بمیرم کلی گریه کردی ولی زودبرات شیر درست کردمو خوردی وساکت شدی ولی نق نق هات شروع شد مجبور شدیم زود برگردیم خونه   امروز صبح هم با هم دیگه رفتیم بیرون وکلی خرید کردیم البته خرید شکم نه خرید پوشاک   شنبه هم تولد خاله جونه که با هم رفتیم براش کادو بخریم ولی مغازه ها بسته بودن. راستی انشاا... خاله جون اینا که از دو...
16 تير 1391