آوانازنازیآوانازنازی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

آوای خوش زندگی مامانی وبابایی

نی نی شیطونه

سلام عزیز مامان ببخشید چند وقته خاطرات روزانه شما گلم رو ثبت نمیکنم اخه چکار کنم تقصیر خودته هم خیلی شلوغ کاری هم مامانی.اصلا دوست نداری از پیشت تکون بخورم و دوست داری همش باهات بازی کنم. تازه تا میرم کارای خونه رو انجام بدم وحواسم پرت میشه کارای خطرناک میکنی. البته بعضی از کاراتم خنده داره مثلا هفته پیش یک روز صبح که از خواب بیدار شدی تا دیدی من خوابم از فرصت استفاده کرده بودی و رفته بودی سر قوطی شیر خشکت ودر شو نمیدونم چه جوری باز کرده بودی ویک عالمه شو ریخته بودی رو فرش و داشتی مشت مشت شیر میخوردی،باور کن همینکه سرمو بلند کردم واین صحنه رو دیدم برق از سرم پرید،نمیدونستم گریه کنم یا به صورت ودهن پر از شیر خشکت بخندم تا...
29 شهريور 1390

چهاردست وپاکردنت مبارک

سلام نفس مامان چطوری؟امیدوارم الان که داری این مطلبو میخونی شاد وسر حال باشی. الان که برات دارم مینویسم سرکار خانم بعد یک روزشلوغ کاری بسیار بسیار زیاد بلاخره لالا کردی من تونستم یکم به کارایی که دوست دارم برسم تازه عزیز دلم از امروز شروع به چهار دست وپا کردن هم کردی که دیگه هیچی........ دیروز تا یک دقیقه رفتم تو اشپز خونه دیدم رفتی سر میز تلویزیون و وسایلی رو که دستت رسیده چپه کردی ودستتو گرفتی از میز که بلند بشی پیرشی انشاا...که اینقدر مامانو اذیت میکنی دوستت دارم خیلی زیادناز دونه ی مامان وبابا  راستی مامان جونای با تجربه کمکم کنید. نی نی من خیلی خوابش سبکه و کم خوابه نمیدونم چکار کنم لطفا راهنم...
19 شهريور 1390

فقط بخاطر تو

سلام عزیز دلم ببخشید که یک مدتیه نتوستم برات بنویسم اخه هر چی بزرگ تر میشی ماشاا... وروجک تر میشی وبیشتر باید حواسم بهت باشه وعلاوه برسینه خیز کردن تازه یاد گرفتی از میز وهر چی جلوت باشه میگیری وبلند میشی بعضی وقتا هم که حواسم نبوده به عقب برگشتی که خدا رحم کرده، واز اونجایی که کم خوابم هستی کار من سختتر شده. عزیز دلم میخواستم بهت بگم که اینقدر برام عزیزی که بخاطرت کارمو رها کردم یعنی چند رو پیش از محل کارم زنگ زدن وگفتن برم سر کارم.خیلی فکر کردم با خیلی ها مخصوصا بابایی وبابابزرگی هم مشورت کردم،بجز بابایی وبابابزرگی همه میگفتن برو سر کارت حتی به چند نفر هم سپردم که یک پرستار مطمین پیدا کنن و مهد هم رفتم دیدم ولی در اخ...
16 شهريور 1390

عزیزم دندون در آوردنت مبارک

سلام نفس مامان امروز خیلی خوشحالم چون وقتی داشتم با لیوان بهت آب میدادم صدای تیک تیکی به گوشم رسید که دستمو رو لثه های نازت کشیدم ودیدم تیزه برای اطمینان ازخاله جون هم خواستم امتحان کنه که اون هم نظر منو تایید کرد
29 مرداد 1390

افطاری خونه مامان بزرگی(مامانی بابایی)

سلام جیگر مامان الان یک فرصتی پیش اومد تا یکمی برات بنویسم تا شاید مقداری از دل گرفتگیم کم بشه نمیدونم چرا هر وقت خونه مامان بزرگیت یعنی مامان بابایی میریم اخرش هم من وهم بابایی با ناراحتی از خونه شون بیرون میایم. دیروز بعد مدتی خونه مامان بزرگت دعوت بودیم یعنی من که خبر نداشتم وقتی بابایی از سر کار اومد گفت دعوتیم.ما هم عصر که شد خوشحال حاضرشدیم ورفتیم خونه مامان بزرگی.اول که وارد شدیم همه بجز عمه مژگان بودن وما هم با همه احوال پرسی کردیم مامان بزرگیت هم شما رو یک بوس کوچولو کرد دیگه تموم شد وهمش فکر وحواسش طرف علی کوچولو وستایش بود اصلا به خودش زحمت نداد که بخاطر دلخوشی بابایی هم که شده شما رو یک دقیقه بغل کنه نمیدو...
24 مرداد 1390

پوره سیب زمینی

سلام گل مامان دیروز بخاطر امینان از سلامتیت با بابایی بردیمت دکتر. خانم دکتر هم یکسری سوالاتی ازمون کرد وبعدشم معاینه رو شروع کرد.اول گوشای نازتو نگاه کرد که همش سرتو تکون میدادی بعدشم دهنتو نگاه کرد که این دفعه گریه کردی وتا صورتم رو چسبوندم به سرت واز اون طرف هم بابایی رو دیدی ساکت شدی.بعد هم من وبابایی از دکترسوال کردیم ودکتر گفت هم کم کم پوره سیب زمینی رو شروع کنیم و هم اگه وزنت به حدی که دکتر گفت نرسید دوباره ببریمت پیشش. امروز هم من با اینکه خیلی خیلی کمر درد بودم واز درد  اشکم داشت در میومد ولی بخاطر تو نازدونم پاشدم وپوره رو برات درست کردم که البته خاله جون خیلی کمکم کرد و اون بهت یک ذره یک ذره میداد میخوردی یعنی خاله ج...
23 مرداد 1390

شش ماهه گیت مبارک عزیزم

سلام نفس مامان ٦ماهگیت مبارک عزیزم انشاا... عمر حضرت نوح رو داشته باشی وهمیشه سالم وشاد باشی نازدونه م.  امروزساعت٨:٣٠با بابایی بردیمت مرکز بهداشت واکسن ٦ماهگیتو زدیم. الهی بگردمت خیلی گریه کردی.مامانی و بابایی خیلی ناراحت شدن ولی چکار کنیم بخاطر سلامتیت طاقت اوردیم.برای کنترل وزنت هم بردیمت که گفتن خیلی کم داری واحتمال عفونت ادراری داری که مامان با شنیدن این حرف داره سکته میکنه،اخه من خیلی به این موضوع حساسم وخیلی بهداشتی رفتار میکنم البته بقول خاله جون اولا اونا دکتر نیستن بعدشم گفتن احتمال داره،حالا بخاطر اطمینان وراحت شدن خیالمون میخوام برات از دکتر وقت بگیرم،خدا کنه دکتر امروز باشه چون پنجشنبه ست و اکثر متخصص ها ب...
20 مرداد 1390

صحبتهای خاله جون باآوا نازی

سلام عزیز خاله امروز من میخوام خاطره برات بگم بعد ٦سال اومدی تو جمع ما وخونه رو روشن تر کردی وهمه دوست دارن وبرات هم ارزوی سلامتی دارم. دوست دارم برات غذای کمکی درست کنم و وقتی هم تونستی خوب حرف بزنی بیای دم خونه مون بگی خاله جون امروز غذای مامانم مورد علاقه من نیست من مهمون کوچولوی شمام بعد میای تو با بچه ها میشینی سر سفره منم از غذا خوردن شما لذت میبرم .وقتی هم اذیت وشلوغ کاری کردین سه تایی تون رو میفرستم پایین،خوبه جیگر؟ جیگر خاله،دختر خاله ها وپسر خاله شو خیلی دوست داره برای همین دوست داره همیشه با اونها باشه اونها هم خیلی شما رو دوست دارن ،اسکوریه خاله سماوسناومحمد که دارن تورو بالا میندازن ...
20 مرداد 1390

وروجک مامان

سلام برف دونه مامان سلام شلوغ کار مامان سلام....مامان بعدا بهت میگم چرا چند تا نقطه گذاشتم(خب بیا دم گوشت بگم ریدوی مامان،حتما میگی یعنی چی؟ یعنی کسی که صبح زوده زود وقتی که مامانی تازه رفته تو خواب ناز،شروع میکنه به زور زدن وپی پی کردن وبعدشم نق نق کردن که پاشین منو تمیز کنین.بله این کار تقریبا شده کار هر روز صبح شما.به خدا مامانی در حسرت یک خواب چند ساعته مونده ولی بازم اشکال نداره وقتی چهره ماهتو میبینم تموم خسته گیام رفع میشه.خدا کنه تو هم وقتی مامانی وبابایی پیر وازکار افتاده میشن از انجام کاری براشون خسته نشی وبا بابایی ومامانیت با مهر ومحبت رفتار کنی. این روزا هم خیلی وروجک شدی اصلا دوست نداری دور وبرت خالی باشه همیشه دوست دار...
15 مرداد 1390

شروع اولین غذای کمکی

سلام زندگی مامان دیروزیک اتفاق خوب افتاد که هرچیزی سعی کردم تو وبلاگت ثبت کنم نشد چون انگار سایت نی نی سایت قطع بود بخاطر همین الان برات مینویسم. دیروز برای اولین بار شروع به دادن غذای کمکی کردم یعنی بهت حریره بادوم دادم.البته خاله جون به شما غذا میداد تا من بتونم اولین بار غذا خوردنت رو عکس بگیرم. اینقدر با مزه میخوردی و با هر قاشقی که تو دهن کوچولوت میذاشتن ذوق میکردی وصدای اواو در میاوردی که همه خنده شون گرفته بود. نمیدونی چقدر خوشحال بودم وچه احساس خوبی داشتم که نی نی نازم اینقدر بزرگ شده که میتونه کمکی بخوره وتا شب هر وقت یادم میومد خوشحال بودم وحالت هاتو تصور میکردم ولی بازم نمیتونم بگم که چه حسی داشتم. همیشه برات د...
14 مرداد 1390