آوانازنازیآوانازنازی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

آوای خوش زندگی مامانی وبابایی

روزهای دور از پستونک

سلام عزیز دوردونه ی مامان چند روز پیش دیدم پستونک رو گاز گرفتی واین سر پستونک فلک زده فقط به مویی بنده بخاطر همین ترسیدم بهت بدم که مبادا خدایی نکرده تو حلقت گیر کنه واین بهانه ای شد که دیگه بهت پستونک ندم وتو هم الان حدود٣-٤شبه که مخصوصا موقع خواب خیلی بهانه گیری میکنیم ولی باید تحمل کنم چون وقتی فکر میکنم این پستونک واقعا چیز نامناسبی هستش از یک طرف باعث فاصله انداختن بین دندون های نازت میشه واز طرف دیگه همش اینطرف اونطرف میافته و الوده میشه اگه ازم بپرسی پس چرا بهم پستونک میدادید باید بگم اون اوایل که دنیا اومده بودی شیر مامانی خیلی کم بود واون یک ذره شیر سیرت نمیکرد وتو هم همش گریه میکردی وما هم بخاطر اینکه زیاد اذیت نشی اشت...
18 آذر 1391

بدون عنوان

سلام دختر گل مامان داری کم کم بزرگ میشی و مامانی همش فکر میکنه چکار کنه که برای افزایش ضریب هوشیت مناسب باشه هفته پیش هم با بابایی رفتیم یک کتاب در مورد حیوانات غیر اهلی با شعر برات گرفتیم که چون قطرهر صفحه کتاب زیاده و همش فکر میکردی یک صفحه ش چند صفحه هست بزور ناخنتو فرو میکردی که صفحه هارو از هم جدا کنی و هرچی من وبابایی بهت میگفتیم عزیزم این یک صفحه هست ولی بازم مرغ یک پا داشت وتو کار خودتو انجام میدادی تا رسیدیم خونه یکمی فاتحه ی کتابو خوندی وهنوز همه شو برات نخوندم که کلا کتابو خراب کردی حالا میخوام اگه بشه ترمیمش کنم ببینم به روز اول در میاد یا نه در ضمن بابا بزرگی برای یک سفر کاری رفته اصفهان دل مامانی برای باباش یک ذر...
13 آذر 1391

بدون عنوان

سلام گلدونه ی مامان قربون اون شکل ماهت بشم که وجود مامانی کاملا به تو وابسته ست اینقدر دوست دارم که بعضی وقتا که میخوابی صورتمو بهت نزدیک میکنم ونفساتو بو میکنم احساس میکنم بوی بهشت ازت میاد وتا میتونم دعات میکنم ازت بخاطر این همه لطف وصفایی که به خونمون اوردی ممنونم از خدا جون میخوام هیچ خونه ای رو بی بچه نذاره چون واقعا روح خونه به وجود بچه وزنگ صداشه خدا جون هزاران هزارمرتبه بخاطر این نعمتی که بهمون دادی شکرت
1 آذر 1391

دوری از بابایی

سلام گل گلی مامان مامانی یکمی دلش گرفته چون امروز باز بابایی رفت ماموریت دور معلوم نیست کی برمیگرده انشاا...هر جا هست سالم وسلامت باشه تو هم بابایی هستی همش بهوونه بابایی رو میگیری البته هم بابایی هم مامانی هستی ودوری هیچ کدوممون رو نمیتونی تحمل کنی وصد البته که ما هم همین احساس رو به تو جیگرگوشه مون داریم این چند روز بابایی از یک شهر میاد باز به شهر دیگه میره اسم بابایی رو گذاشتم اقای گرفتار دیشب تازه از سفر اومد ولی باز امروز رفت الهی بگردم که تو هم چون هر وقت صبح از خواب بیدار شدی دیدی بابایی نیست حساس شدی و وقتی هم بابایی پیشمونه تا ازت دور میشه زودی میزنی زیر گریه میگی بابایی باز امروز مکافات دارم با بهوونه گ...
19 آبان 1391

عید قربان مبارک

سلام عزیز دل مامان فردا عید قربانه عید تو دردونه مامان مبارک باشه انشاا... صدتا دیگه از این عیدها ببینی امشب با بابایی وبابابزرگی رفتیم بیرون وهمه جا غرق شادی وسرور بود مامانی عیدارو خیلی دوست داره وهمیشه ارزو میکنه که کاش همش عید باشه تو خیابون فشفشه های منور میزدن واسمون خیلی خشگل شده بود خاله ایناهم امروز ساعت١١رفتن شمال عروسی رامین پسرعموی سما جون انشاا...فرداصبح با بابایی وشمامیریم خونه ی بابابزرگ برای عید دیدنی امیدوارم فردابرای همه مون روز خوبی باشه.امین (البته بابایی فردامیخواد بره ماموریت ومامانی یکمی دلش گرفته)ولی بازم تا تو هستی مامان غم به دلش راه نمیده عشق زندگیه مامان  اوا جون وسما جون ...
5 آبان 1391

چندتا عکس از نازدونه ی مامان

سلام عزیز دلم بلاخره بلوتوث لپ تاپ مامانی روبراه شد ومامانی تونست عکسایی رو که تو این مدت ازت گرفته بوده بریزه تو کامپیوتر وحالا میریم سراغ چند تا عکس وروجکه مامان چهارپایه رو برعکس میکنه میره توش میشینه بعد که میخواد دربیاد نمیتونه وگریه میکنه که منو از این تو دریارید.خب عزیزم من مجبوری این کارارو میکنی موش تو سوراخ جا نمیشه جارو به دمش میبنده.خودت به زور رفتی نشستی وعروسکتو جا کردی الهی قربون شکل ماهت بشم که مقنعه نماز مامان رو سرت میکنی وخم میشی یعنی نماز میخونی اینم عکسی از اوا جونه ورزشکار خب بقیه عکساتو هم بعدا میذارم قربونت بشم فعلا بای ...
27 مهر 1391