سفری با اوا جون
سلام میوه دل مامان انشاا... که همیشه خوب وخوش باشی هفته پیش چهارشنبه شب بود که بابایی میخواست بره ماموریت مامانی هم خیلی دلش گرفته بود وهمش اصرارمیکرد تو رو خدا نرو ما دلمون گرفته ولی بابایی میگفت اخه نمیشه باید برم منم دلتنگ نشسته بودم که بابایی گفت حاضر شید باهم بریم وچون جایی که بابایی میخواست بره شهری بود که مامان توش دانشجو بود خیلی خوشحال شدم وخیلی دوست داشتم ببینم بعد8یا9سال اون شهر چه شکلی شده خلاصه یک ساعته وسایلو جمع کردم و تو این فاصله بابایی هم رفت روغن ماشینو عوض کردوساعتای 8یا9 بود که حرکت کردیم بسمت مقصد البته بابابزرگی رو هم با خودمون برداشتیم تا تنوعی هم براش باشه تو راه چندجا ایستادیم وچای ومخلفات خوردی...
نویسنده :
مامان شیما وبابایی
2:08