آوانازنازیآوانازنازی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

آوای خوش زندگی مامانی وبابایی

عکسای سفر به بندر عباس

  حدود اخرای دی واوایل بهمن سال٩١توی یکی از ماموریتهایی که بابایی به بندر عباس داشت ماهم همراهش رفتیم این اولین سفرشما به کنار دریا واولین تجربه ی کنار دریا برات بود عزیزم که البته در مسیر برگشت برنامه ها باهات داشتیم که نگو نپرس اصل مطلب اینه که بابایی ماموریتی ٣روزه به بندر داشت که ما هم پامونو توی یک کفش کردیم که باهات میایم بابایی طفلک هم که دید عزم مامانی برای این مسافرت جزم شده کوتاه اومد ودوتا بلیط هواپیما هم برای ما گرفت اخه بعد به دنیا اومدنت مامانی سفر درست وحسابی نرفته بود ودلش برای یک سفر هرچند کوتاه لک زده بود البته بابایی میگفت بیا با ماشین خودمون به شمال یا جاهای دیگه سفر کنیم ولی از اونجا که تو گل دختر زیاد...
28 فروردين 1392

بدون عنوان

سلام گل مامان این پست اولین پست سال 1392هستش البته ببخشید که اینقدر دیر دارم مینویسم ولی چکار میشه کرد وقتی بیداری که اجازه ی هیچ کاری به مامان نمیدی بعدشم اینقدر مامان رو خسته میکنی که با خوابیدن تو مامان هم ترجیح میده بخوابه امروز خدارو شکر روز خوبی برای همه مون بود امروز همراه با عمه کوچیکه رفتیم یکی از روستاهای گلمکان بنام چشمه سبز جای همه خالی خیلی قشنگ بود جاده پر از درختای تازه شکوفه داده بود یکمی که بالا بالاها رفتیم نشستیم وچای خوردیم وعکاسی کردیم بعد باز برگشتیم پایین وباز جای شکوفه ها عکس گرفتیم البته عکسا با دوربین عمه جون بود که قراره این سری مموری دوربینشون رو بدن تا ماهم عکسارو تو کامپیوترمون بریزیم ع...
24 فروردين 1392

اخرین دقایق سال 1391

سلام نفس مامان الان که دارم این متن رو برات تایپ میکنم ساعت٧:١٧صبحه وشما وبابایی لالاکردین وحدود٧ساعت ١٩دقیقه دیگه یعنی ساعت٢:٣٦بعدازظهرسال١٣٩٢شروع میشه ومامان وبابا برات سالی پراز سلامتی وشادی وبرکت رو ارزو میکنن امیدوارم سال جدید سال پیشرفت های طلایی تو زمینه های مختلف زندگیت باشه خب حالا میخوام از برنامه ی امروز برات بگم : انشاا...بعد از بیدار شدن شما دوتا تنبل(بابایی ودخترش)انشاا...صبحانه میخوریم وبعد مامان یکمی دیگه از کاراش مونده که انجام بده واز اونجایی که بابابزرگی رو برای نهار بصرف شویدباقلا با ماهی دعوت کردیم بعد میرم سراغ غذادرست کردن واین کارا بعد تحویل سال هم اول میریم خونه ی بابا بزرگی ومراسم شیرینی خور...
30 اسفند 1391

بدون عنوان

سلام عزیز دل مامان الان که دارم این مطلب رو برات مینویسم دقیقا٤روز مونده به عیده وسال١٣٩١هم انشاا...بخیر خوشی وسلامتی داره به پایان میرسه البته بگم که از پریشب که برای خرید لباس بابایی رفتیم بیرون تو دردونه سرما خوردی ونق نق هات براهه مخصوصا که بابایی هم ماموریته وبهانه گیری هات بیشتر هم شده همون طور که گفتم چند شب پیش رفتیم خرید وبرای اینکه هم تو اذیت نشی وهم ما راحت به خریدمون برسیم کالسکه تم برداشتیم وزدیم بیرون اول که اینقدر خیابونا شلوغ بود وجا پارک گیر نمیومد میخواستیم برگردیم ولی بلاخره یک جایی پیدا شد وپارک کردیم شما رو هم تو کالسکه نشوندیم وشروع به پیاده روی کردیم بسوی مغازه ها یکمی که گذشت بهونه گیری ها شروع شد اونم...
26 اسفند 1391

بدون عنوان

سلام عزیز دل مامان امروز تولد سماجون بود وماهم خونه ی خاله بصرف نهار دعوت بودیم به صرف نهار به این علت که بابایی امروز عصر رفت ماموریت سماجون انشاا...همراه اوا وسنا ومحمد١٢٠ساله بشید کادوی سما جون هم یک عدد فلش٤گیگ به همراه شال زرشکی بود بازم مثل همیشه اوا تو قلب مامانشه   ...
27 بهمن 1391

تولدت دوسالگیت مبارک

سلام گل مامان تولدت مبارک انشاا...١٢٠ساله بشی امروز بهترین روز منه وشما دوسال پیش ساعت٩:٣٠دقیقه شب دنیا اومدی وقدمای قشنگتو تو زندگی ما گذاشتی وخونه مونو با صفا کردی بابابزرگی هم دیشب کادوی تولدت رو که یک تراول بود داد عمه زهرا هم زنگ زد وتولدت رو بهت تبریک گفت عمو مهدی هم بعد از ظهری با یک جعبه شیرینی وبستنی اومد دست همه شون درد نکنه همیشه عمر طولانی وباعزت وشادی وعاقبت به خیری برات از خدا میخوایم میوه ی عشق من وبابا دوست داریم فراوون  پیرشی انشاا...مادر
20 بهمن 1391

شب یلدا

سلام کوچولوی ناز مامان امشب شبه یلدا یا همون شبه چله هستش عمه مژگان هم بخاطر تولد نیایش کوچولو که امشب یک سالش تموم میشه دعوتمون کرده نیایش کوچولو دقیقا ٣٠اذر یعنی همون شبه چله دنیا اومد یک نی نی ناز وکوچولو هستش که تو وعلی موشه هر وقت بهش میرسید سیخی بهش میزنید واونم طفلکی از شما دو تا خیلی میترسه خدا بخیر بگذرونه امشب رو با شما وروجک ها بابا بزرگی وخاله اینا هم با همدیگه امشب رو جشن میگیرن منم دوست داشتم پیش بابابزرگی وخاله اینا باشم ولی نمیشه دیگه دعوتمون کردن واگه نریم خیلی بد میشه امشب انشاا...میخوام پلیوری که خودم برات بافتم رو تنت کنم انشاا...بعدا اگه وقت شد ازش عکس میگیرم وتو وبلاگت میذارم که ببینی چه مامان هنرمندی ...
30 آذر 1391